شلمچه جمعه هشتم اسفند ماه سال 1365
اوضاع بدجوری گره خورده بود.ماشین های غذا را می زدند و بچه ها گرسنه مانده بودند.
گفته بود چند دیگ غذا بگذارند تو نفربر و ببرند خط .
گفتند:راننده نفربر آماده شده برای بردن غذا. گریه اش گرفت و به همه گفت:
از این راننده یاد بگیرید.می داند هرکس قبل از او رفته،برنگشته،اما دارد می رود.
اصلا من باید بروم این راننده را ببینم وپیشانی اش را ببوسم.
پیرمرد بود،حاجی رفت پیشانی اش را ببوسد.
گفت:این غذا بایدهرطوری شده به بچه ها برسد.
اگر نمی توانی، بگو خودم بنشینم پشت فرمان. همان جا بود که خمپاره آمد.
ناگه دلها فرو ریخت،جانها افسردند،بسییجیها همه گریستند...
اما تو بر خاک افتاده بودی و گونه های پیرمرد هنوز گرمی بوسه هایت را احساس می کرد.