هر کس ز کار خلق یکی عقده وا کند ایزد هزار عقده ز کارش رها کند
صدها فرشته بوسه بر آن دست میزنند کز کار خلق یکی گره بسته وا کند
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد . او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود ، در گوشه ی جاده ای رها کرد و از آن جا دور شد . پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید . رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر ، بی اعتنا به ناله های او ، راه خود را می گرفتند و می رفتند .عارفی از آن جاده عبور می کرد ، به محض دیدن پیرمرد ، او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند . رهگذری به طعنه به عارف گفت : این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک ، نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود می آورد . پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است . تو برای چه به او کمک می کنی؟ عارف گفت : من به او کمک نمی کنم ، بلکه به خودم کمک می کنم ؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم ، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ؛ من به خودم کمک می کنم .
ادامه مطلب...