منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرامآباد را مینگذاری میکردیم. با پنجاه نفر از بچههای تخریب، ده شبه کار را تمام کردیم. بچههای خسته همه به مرخصی رفته بودند. فقط من و چهار نفر دیگر ماندیم. چند روز بعد مسئول گردان اعلام کرد تمام مینهایی که جلوی خط مقدم کاشتهایم، منفجر شده؛ مینها ضد تانک و غیر استاندار بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود. مدل مینها را عوض کردیم. از پانزده نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم وشب اول برای کاشتن مینها رفتیم. آن شب هفتصد متر مینگذاری کردیم و کار تا ساعت 30/1 صبح طول کشید. هوا که مهتابی شد، برای فرار از دید عراقیها، کار را تعطیل کردیم و با تویوتا برگشتیم عقب، تویوتایی بدون سقف و چراغ … من بودم و رحمتا.. یعقوبی و قربانعلی پوراکبر و محمدرضا جعفری. یکی از بچهها رو کرد به من و با خواهش گفت: «حسین! برایمان روضه وداع زینب(ع) با حسین(ع) را بخوان.» تعجب کردم؛ اینجا؟ با اینحال و وضع؟! خلاصه قبول کردم و از گودال قتلگاه و گلوی بریده و پیراهن کهنه و … گفتم. همه گریه کردیم تا به مقر رسیدیم. شب دوم هم هفتصد متر مین گذاری کردیم و ساعت 30/1 صبح کار را تعطیل کردیم. آن شب نیز به التماس یکی دیگر از بچهها روضه شب قبل را تکرار کردم و گریهها شدیدتر شد. اینبار هم وقتی به مقر رسیدیم، بچهها نماز شب خواندند و خوابیدند.شب سوم هم مثل دو شب قبل گذشت. آن شب اما بعد از برگشت از منطقه، تعدادی مین اضافه در خط جامانده بود و باید چند نفر برای آوردنشان میرفتند. فرمانده لشکر هم از من خواسته بود، سه نفر را به عنوان تشویقی به مشهد بفرستم. به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم با جانشینی که از تدارکات میآید، مینهای خط مقدم را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند.موقع خداحافظی چهرهشان تغییر کرده بود و با دیدن هرکدامشان بند دلم پاره میشد. دلم میلرزید، اما خداحافظی کردم. تازه چشمهایم بسته شده بود که یکی بالای سرم فریاد زد: «حسین! پاشو! بچهها منفجر شدند…» با لرز از جا پریدم. تا به خودم آمدم، نگاهم خیره شد روی عروسکی که کنار چادر بود. عجیبتر از این نمیشد. همین چند روز پیش به رحمتا… خبر دادند خداوند دختری به او داده و با چه شوقی این عروسک را برایش خرید … گریه امانم را بریده بود.با محمدرضا شفیعی که بعدها شهید شد، سوار موتور شدیم و حرکت کردیم.نزدیکی مهران، انبار مهماتی بود که ظاهراً گلولهای به آن اصابت کرده و هشتصد مین ضدّ تانک که داخلش بود، منفجر شده بود. دقیقاً زمانی که بچهها به آنجا رسیده بودند! انفجار مینها، گودال عظیمی درست کرده بود. رفتیم داخل گودال؛ کنار هر قدمی که بر زمین میگذاشتیم؛ بند انگشتی یا تکه گوشت و پوستی افتاده بود. چفیهام را باز کردم و دو نفری هرچه گوشت و پوست و استخوان میدیدیم، داخل آن میگذاشتیم. سه ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکههای پیکر عزیزانمان را جمع کردیم! به خود که آمدم، دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم و اشکهایم سرازیرند. لبهایم نیز زمزمه میکنند: گلی گم کردهام میجویم او را …محمدرضا سوار موتور شد و من هم پشت سرش، با چفیهای در دست، چفیه کوچکی که پیکر چهار مرد را در آن جا داده بودم، یعقوبی، پور اکبر، جعفری و راننده تویوتا… محمدرضا چند متر که جلو میرفت، روی شانهاش میزدم و میگفتم: نگهدار! چفیه پر بود و از گوشههایش تکههای گوشت بیرون میریخت. تکه گوشتی را که افتاده بود، برمیداشتم و سوار میشدم. چند متر جلوتر باز فریاد میزدم:محمدرضا نگه دار … با همین وضع به تعاون رسیدیم. آنها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند. یک تکه حلقوم بود که هر چه دست میزدم، نمیدانستم گوشت کدام یک است. به گوشهای از آن، تکه پارچه سوخته ای چسبیده بود. پارچهای با راه راه آبی و سفید. یادم آمد زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خطهای آبی داشت.جعفری پانزده سال بیشتر نداشت. او را از پنجههای کوچکش شناختم و یعقوبی را از دستانش، بالاخره کار تمام شد. کنار پیکرها نشسته بودیم و من به فکر فرو رفته بودم. تمام خاطرات سه شب گذشته برایم مرور شد. یادم آمد آن سه شب با چه اصراری از من روضه وداع زینب(س) با حسین(ع) را خواستند. من از گودی قتلگاه برایشان گفتم، تا آنها را در یک گودی عمیق جستوجو کنم، از حلقوم بریده و پیراهن کهنه حسین(ع) گفتم که زینب(س) با آنها برادرش را شناخت. من هم باید از حلقوم بریده و پیراهن سوخته، قربانعلی را میشناختم. من از بدن پاره پاره حسین (ع) برایشان گفتم و تکههای بدنشان را دیدم. جایی برای ماندن بغض در گلویم نبود. فریاد میزدم و گلایه میکردم: سه شب به من گفتید روضه وداع بخوان. با هم قول و قرار داشتید؟ رفقا شما حتی شکل شهادتتان را هم میدانستید؟ فقط میخواستید با روضههایی که خودم میخوانم، به من درس بدهید؟ اینکه چه طور وقتی جنازههایتان را دیدم، صبرکنم و جستوجوی نشانهای برای شناختتان؟!...گریه هم هیچ فایدهای نداشت. من مانده بودم و تصویری از آخرین وداعم با بچهها، تصویری از وداع زینب(س) با برادرش در گودی قتلگاه؛ تصویری از کربلا در کربلای …
راوی: حسین علی کاجی